کد مطلب:276305 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:152

اغاثه [دادرسی] ستمدیدگان ما از شیعه
در توقیعی كه آن حضرت به شیخ مفید نوشته اند، آمده: ما نظر خود را از شما برنمی گیریم [كه به حال خود وا بمانید] و فراموشتان نمی كنیم، اگر چنین نبود گرفتاری ها شما را از پای می انداخت و دشمنان، شما را از بین می بردند. [1] .

خوش دارم كه در این جا جریانی را بیاورم كه عالم فاضل ربّانی حاج میرزا حسین نوری - كه خداوند بر نور و درجه اش در آخرت بیفزاید - در كتاب جنّة المأوی در بیان كسانی كه سعادت دیدار حضرت حجّت یا دیدن معجزات حضرتش در غیبت كبری نصیبشان شده، آورده است. میرزا حسین نوری می گوید: عالم جلیل و دانشمند بزرگوار، مجمع الفضائل والفواضل الصفیّ الوفیّ شیخ علی رشتی كه عالمی نیكوكار و زاهدی پرهیزكار از شاگردان سیّد سند و استاد اعظم حجة الاسلام میرزای بزرگ شیرازی بود و چون مردم نواحی فارس مكرر شكایت و گلایه داشتند از این كه عالم و روحانی كاملی ندارند، میرزای شیرازی ایشان را بدانجا فرستاد و پیوسته در میان آن ها با كمال احترام زندگی كرد تا وفات یافت، من با او در سفر و حضر مصاحبت داشته ام، كم تر كسی را در اخلاق و فضل نظیرش دیده ام.

وی گفت: در یكی از سفرها كه از زیارت حضرت ابی عبد اللَّه علیه السلام به سوی نجف اشرف از راه فرات باز می گشتم، در كشتی كوچكی كه بین كربلا و طویریج بود سوار شدم، از



[ صفحه 108]



طویریج راه حلّه و نجف جدا می شود، مسافرین كه همه اهل حلّه بودند به بازیگری و بیعاری و مزاح مشغول شدند، به جز یك نفر كه با این كه با ایشان بود، احیاناً همسفرها بر مذهب او خرده می گرفتند و او را سرزنش می كردند، با كمال متانت نشسته بود و هیچ شوخی نمی كرد و نمی خندید. از این وضع در تعجب بودم تا این كه به جایی رسیدیم كه آب كم بود و ناچار صاحب كشتی ما را بیرون فرستاد. در كنار نهر كه می رفتیم، به طور اتّفاقی با آن شخص همراه شدم، از او پرسیدم: علت كناره گیری اش از وضع همسفری ها و خرده گیری آن ها در مذهب او چیست؟ گفت: این ها از اهل سنّت و خویشاوند منند. پدرم نیز از ایشان است، ولی مادرم از اهل ایمان. من نیز مذهب آن ها را داشتم و به بركت حضرت حجّت صاحب الزمان - عجّل اللَّه فرجه الشریف - شیعه شدم. از علّت و نحوه تشیع او سؤال كردم، جواب داد: اسم من یاقوت و شغلم روغن فروشی كنار پل حلّه است. در یكی از سال ها برای خریدن روغن از شهر حلّه بیرون رفتم تا از صحرانشینان روغن وارد كنم. چند منزل رفتم تا آنچه می خواستم خریدم و به اتفاق عدّه ای از اهالی حلّه بازگشتم و در یكی از منزل ها كه فرود آمدیم و خوابیدیم، وقتی بیدار شدم، دیدم همه رفته اند و من در صحرای بی آب و علفی كه درندگان زیادی هم داشت تنها مانده ام، از آن جا تا نزدیك ترین آبادی چند فرسنگ راه بود، برخاستم و به راه افتادم، ولی راه را گم كردم و متحیر ماندم. از طرف دیگر از تشنگی و درندگان ترسان بودم. درمانده شدم و در آن حال به خلفا و مشایخ استغاثه كردم و از آن ها كمك و شفاعت خواستم تا خداوند برایم فرج كند، ولی نتیجه ای نداد.

با خود گفتم: از مادرم شنیده ام كه می گفت: ما امام زنده ای داریم كه كنیه اش اباصالح است، به فریاد گم شدگان می رسد و درماندگان و ضعیفان را كمك می كند، با خداوند پیمان بستم كه به او پناهنده شوم اگر نجاتم داد به مذهب مادرم درآیم. پس او را صدا كردم و استغاثه نمودم كه یك مرتبه كسی را دیدم عمامه سبزی بر سر داشت مانند این - و به علف های كنار نهر اشاره كرد - با من راه می رود، به من دستور داد كه به مذهب مادرم درآیم و كلماتی فرمود (كه مؤلف كتاب آن ها را فراموش كرده است). و فرمود: به زودی به آبادی ای می رسی كه آن جا همه شیعه هستند. گفتم: ای آقای من! شما



[ صفحه 109]



با من به آن آبادی تشریف نمی آورید؟ فرمود: نه، چون هزار نفر در اطراف بلاد به من پناهنده شده اند، می خواهم آنان را خلاص كنم. سپس از نظرم غایب شد. كمی راه رفتم به آن آبادی رسیدم، مسافت زیادی تا آن جا بود كه همسفرهایم روز بعد به آن جا رسیدند، از آن جا به حلّه برگشتم و به نزد سید الفقهاء سید مهدی قزوینی - كه قبرش پرنور باد - رفتم، و جریان خودم را با او در میان گذاشتم و از او احكام و مسائل دینی را آموختم، و از او پرسیدم: به چه عملی می شود بار دیگر آن حضرت را ببینم؟ فرمود: چهل شب جمعه به زیارت امام حسین علیه السلام برو. من هم شب های جمعه به زیارت حضرت سید الشهداءعلیه السلام می رفتم. یك نوبت از چهل بار باقی مانده بود، روز پنج شنبه از حلّه به كربلا رفتم، ولی وقتی به دروازه شهر رسیدم، دیدم مأمورین ظالم از مردم گذرنامه می خواهند؛ و خیلی هم سخت می گیرند. من نه گذرنامه داشتم و نه قیمت آن را. چند بار خواستم به طور قاچاق از جمعیت بگذرم، ولی نشد. در همین اثنا حضرت صاحب الامر - عجّل اللَّه فرجه الشریف - را دیدم كه در لباس طلبه های ایرانی با عمامه سفیدی بر سر داخل شهر است، به او استغاثه كردم و كمك خواستم؛ بیرون آمد و مرا همراه خود داخل شهر كرد. و دیگر او را ندیدم و با حسرت و تأسف بر فراقش ماندم. [2] .


[1] الاحتجاج: 323:2.

[2] جنة المأوي، محدث نوري: 292.